شیرین بیان

خانهموضوعاتآرشیوهاآخرین نظرات

آخرین مطالب

  • عیدی
  • نام خانوادگی
  • بچه‌های کوهستان آلپ
  • مااااش
  • مرد کوچک
  • دخترهای جسور

آخرین نظرات

  • لاله سرخ  
    • تولد یک پروانه
    • حرف ربط
    • شیرین بیان
    • yas kabood
    در بچه‌های کوهستان آلپ
  • ...  
    • ...
    در بچه‌های کوهستان آلپ
عیدی
ارسال شده در 16 اردیبهشت 1397 توسط لاله سرخ در روایتانه

یکی از چیزهایی که در عمرم بارها با آن مواجه شدم بد شانسی و خوش شانسی است. ته قلبم را که نگاه می کنم اعتقادی به شانس ندارم ولی بعضی اوقات سنگ جلوی پایم را آنچنان بزرگ می بینم که می‌گویم:« این چه شانسیه من دارم». البته ناخودآگاه بر زبان جاری میشود. الان که ذره بین برداشتم و زندگی‌ام را زیر آن برده‌ام می‌بینم جایی در آن نیست که من بگویم:«چه خوشانسم من». شاید هم بوده و من آنقدر سر به هوا هستم که ندیدمش. اصولا آدمهای منفی بین این‌طوری هستند و من هم یکی از آنها. خیلی از زندگی‌ام را گذاشته‌ام تا مثبت نگر شوم ولی… .به قول مادر «گرنهد خشت اول معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج». خوب دیگر ما هم دست پرورده مادر عزیز هستیم که همیشه نیمه خالی لیوان را می‌بیند. 

آن روزی را که می‌خواهم تعریفش کنم درست مثل بقیه روزها شروع شد. ساعت۷صبح بود و من کمی کند و بی حوصله بودم. همان روزهایی که با کارهای تکراری شروع می‌شود و با همان کارهای تکراری تمام. روز‌۱۴ شعبان. بعدازظهر مولودی دعوت داشتم و جای شما خالی خوب بود. بیشتر آن لحظه‌ای را پسندیدم که مولودی‌خوان یک خاطره از شهید مدافع حرم تعریف کرد. دلم گرفت. آخر سر گفتم« فردا روز تولد امام۱۲ هست، پس کو عیدی، کو کادو،کو…» البته بعدش با خودم گفتم مگر روز تولد، مولود باید عیدی بدهد. رسم ما این است که به مولود هدیه بدهیم، حالا برعکس شده؟. بالاخره کلی با خودم کلنجار رفتم. آخر شب نزدیکی‌های‌ ساعت۲۳ بود که با همسر جان به خانه برگشتیم. آن روز آنقدر خسته بودم که اصلا به احیا فکر نکرده بودم. با خودم می‌گفتم شب می‌روم خانه و سر بر بالشت نگذاشته، خواب می‌روم.همسرم که کم‌کم دارد به یک معلم اخلاق خصوصی تبدیل می‌شود اصرار داشت که برود احیا ولی من. من هم با آن چشمان خواب آلودم گفتم « منم میام». تعجب کرد، بعد هم برای اینکه من را از سرش باز کند گفت:« پس بچه‌ها چی». گفتم آخر شب است و بچه‌ها هم خوابشان می‌آید می گذارمشان پیش مادر. همینجا بگویم یکی از شانسهای خوب زندگی‌ام مادر مهربانم است که همیشه هم مادری را در حقم تمام کرده و هم نوه‌داری را. همین کار را هم کردم. بچه‌ها را خواباندم و کیفم را برداشتم. خواستم با مادر خداحافظی کنم، دیدم او خواب پادشاه هفتم را هم دیده. بالاخره آهسته آهسته کفش به پا کرده و در را بستیم. حالا فقط مانده بود مکان هدف. کجا برویم؟ تازه خواهر شوهر و دوستم هم گفته بودند اگر رفتید احیا ما هم با شماییم. خواهرشوهرم که هنوز مشغول بچه‌داری بود و گفت نمی‌آید. دوستم هم که زودتر از ما رفته بود. ما مانده بودیم و هدفی که معلوم نبود کجاست. به سفارش یکی از دوستان هیاتی همسرم راه افتادیم به سمت امامزده سید نصرالله. اهالی یزد به آنجا امامزاده شنبه هم می‌گویند. سِرِّ این نامگذاری را نمی دانم ولی این را شنیده بودم که امامزاده خیلی‌ها را حاجت روا کرده است. امام زاده دوران بچگی‌هایم. شاید وقتی که ۵یا۶ ساله بودم. یک صحنه واضح از آن امامزاده در ذهنم مانده بود. دفعه آخری که من آنجا بودم و بیش از ۲۰ سال بود که دیگر ندیده بودمش. آن صحنه واضح، مربوط به دورانی بود که یک مرد، همسر و دو فرزندش را کشته بود و آن روز، روز خاکسپاری مادر و دو فرزندش بود. آنقدر امامزاده شلوغ پلوغ بود که من هنوز آن خاکسپاری را فراموش نکردم. آن شب انگار بعد از سالها یک چیزی من را به طرف خودش می‌کشاند که من نمی‌فهمیدمش. امامزاده در آن ساعات نیمه شب خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ۷۰ نفر. بعد از اینکه امامزاده را زیارت کردم رفتم مفاتیح را از کتابخانه کوچکش برداشتم و گوشه‌ای بین دو ستون نشستم. دعای کمیل که شروع شد کم‌کم خواب به سراغ چشمانم آمد. دیگر خطوط کتاب را جابجا و در حال حرکت می‌دیدم. یک صفحه عقب افتادم. از آن دور دورها خانمی چادری سینی چای به دست جلو می‌آمد و چای تعارف می‌کرد. با خودم گفتم الان یک چایی می‌چسبد. شاید خواب را از چشمانم ببرد. خانم تا نفر جلویی من آمد و راهش را به سمت دیگر کج کرد و رفت. هر چه منتظرنشستم چایی نیامد. همه صف‌ها با چایی تعارف شدند الا من. با خودم می‌گفتم شانس چایی هم ندارم. اینجا از آن موقعیت‌هایی بود که به قول مادر اگر من بخواهم بروم کنار دریا باید آفتابه به دست بروم. خانم سینی به دست تا ته امامزاده را رفت و در برگشتش تازه من را دید. گفت:« شما چایی خوردید؟» گفتم نه. بعد رفت و این‌بار با چای اختصاصی برگشت. گفتم خدا راشکر. بعد از دعا مراسم مولودی خوانی بود و بسته‌های کوچک شکلات با یک کاغذ کوچک که رویش عددی نوشته شده بود پخش می‌کردند. شماره‌اش را خواندم"۲۵۹” بعد هم گذاشتمش داخل کیف تا فردا صبح به عنوان تبرکی بدهم به بچه‌ها. بعد از مولودی خوانی آقای سخنران فرمودند که این شکلاتهای داخل بسته‌ را نوش جان کنیم و شماره را نگه داریم تا با قرعه کشی به۵ نفر هدیه ای به رسم یادبود بدهند. البته دو نفر اول را یک سکه طلای الیزابتی می‌دادند. تازه یک آقای روحانی که سید بودند شماره می‌گفتند و جوایز را اهدا می‌کردند. شماره اول را صدا زدند،۱۸۴ یک لحظه از دلم گذشت که شاید همسرم باشد. نوبت نفر دوم بود آن هم از میان خواهران. آقای سخنران گفت برای اینکه مساوات را رعایت کنیم یک نفر آقا و یک نفر خانم صدا می‌زنیم. با خودم گفتم:« واسه یه دونه چای کسی منو ندید، حالا قراره از میون جمع شماره من در بیاد». آقای سید شماره را اعلام کرد.” ۲۵۹ “. « وااااااای اینکه شماره منه» دوباره بسته را از کیفم در آوردم و شماره را نگاه کردم. بله خودش بود.۲۵۹. رفتم جلو و از پشت پرده جایزه را از آقا سید گرفتم. وقتی نشستم صدای جیلینگ جیلینگ گوشی‌ام آمد. یک پیام کوتاه از طرف همسر جان. گوشی را باز کردم و پیامش را خواندم. نوشته بود:« سکه مردا رو من بردم» من را می‌گویید، همین طور خیره خیره به گوشی نگاه می‌کردم و از شدت ذوق زدگی مانده بودم چکار کنم. تند تند انگشتانم را روی کیبورد گوشی چرخاندم و پیامم را فرستادم:« سکه خانما رو هم من بردم». پیام بعدی این بود:« عه چه جالب». خیلی فراتر از جالب بود. از آن شب تا بحال با خودم می‌گویم من و همسرم چه کاری کردیم که لیاقت پیدا کردیم شب تولد اماممان هدیه بگیریم. البته جوابهایش زیاد بود و هیچ کدام من را قانع نکرد. تنها چیزی که آن شب با عمق وجودم دریافتم این بود که من بارها و بارها آقا را صدا زده بودم و هر صبح و شب یاد کوچکی از ایشان کرده بودم و ناراحت بودم از اینکه آیا حضرت من رامیبینند؟ آن شب آقا گفتند بله من همه را می بینم حتی شما را. 
پی نوشت

یزدیها سکه های کوچک را بر حسب گرمشان سکه الیزابتی می‌گویند. 

شاید سکه من ارزش مالی نداشته باشد ولی از نظر معنوی آنقدر برایم مهم است که حاضرم بگذارمش داخل ویترین و هر روز نگاهش کنم.

جشن نیمه شعبان حرکت جوال ذهن من عیدی نظر دهید »
نام خانوادگی
ارسال شده در 9 آذر 1396 توسط لاله سرخ در کودکانه

پسر جان: مامان فامیلی خودت چیه؟
من: من فلان فلان هستم.
پسر جان: این چه فامیلیه! برو فامیلی بابایی رو برا خودت بذار.
من: ?
الان خیلی حس استعمار زدگی دارم.

نظر دهید »
بچه‌های کوهستان آلپ
ارسال شده در 9 آذر 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع

مادر آنت بعد از به دنیا آوردن نوزادش بخاطر بیماری قلبی می‌میرد و آنت بچه های کوه آلپ تنها و ناراحت می‌شود. پسرجان بعد از دیدن این صحنه ها آنقدر تحت تاثیر قرار می‌گیرد که می‌پرسد: “مامان، مادرا وقتی مریض میشن بچه دنیا میارن؟”
گفتم:” نه مادر جان اگه مامانی مریض باشه و باردار هم باشه ممکنه بعد از به دنیا آمدن بچه بیماریش شدید بشه”
نمی‌دانم چند درصد از سوال ذهنی پسرکم حل شد. ولی فهمیدم در جواب دادن ناکارآمد هستم . دهه شصت که من هم سن وسال پسرم بودم وکارتون آنت و لوسین را می‌دیدم این سوالات تو ذهنم نبود!
ذهن بچه ها هم نسبت به قدیمها فرق کرده!؟

2 نظر »
مااااش
ارسال شده در 3 آبان 1396 توسط لاله سرخ در روزمرگیها

امروز وقت اضافه داشتم به وبلاگ ها سر می‌زدم و از خواندن نوشته ها کیف می‌کردم که یک دفعه یادم آمد قابلمه ماش دارد روی گاز قل قل می‌کند. وقتی به دادش رسیدم که خیلی دیر شده بود. تقریبا بیشتر ماشها شکفته شده بودند و غذای ظهرمان میشد آش ماش به جای ماش پلو. به مغزم فشار آوروم که جواب همسرجان را چه بدهم. آخر ایشان دوست دارند صدای قرچ و قروچ حبوبات را احساس کنند. یک دفعه جرقه‌ای از ذهنم گذشت. دهان بی دندان فنج مامان بهترین بهانه برای شکفتن ماشهاست.
پی نوشت:فنج مامان، دخترک یک ساله مان هست.از این به بعد بیشتر باهاش آشنا میشید.

نظر دهید »
مرد کوچک
ارسال شده در 30 مهر 1396 توسط لاله سرخ در روایتانه

امشب وقتی گل پسر جان دوید تو آشپزخانه و گفت:"مامان حالا که بابا نیومده آشغالا رو بده من ببرم بذارم دم در خونه” فهمیدم پنج سال زندگی پسر جان به سرعت برق باد گذشت و من نفهمیدم که چقدر زود گذشت. ولی به خودم امیدوار شدم که اینچنین مردی در خانه دارم، مطمئنم الگویش پدرش بوده و او هم مثل همسرجان مرد خوب و ایده عالی میشود. برایش آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم. هر کجا که باشد.

نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

شیرین بیان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تجربگی
  • روایتانه
  • روزمرگیها
  • کودکانه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • روشنک دختر لر
  • کنار گندمزار
  • پاییز شب مهتاب
  • خط خطی های ذهن من
  • پینار
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان